🎀Roman_serial🎀
119 subscribers
1.26K photos
97 videos
28 files
141 links
Download Telegram
#تاوان_اشتباه

⭕️ توصیه ميكنم بخونيد داستان قشنگيه

#قسمت_اول

اسمم پریوش است.در یکی از محله های قدیمی تهران به دنیا اومدم.
در دهه ی چهل... پدرم بازاری بود.وضع مالیمون خوب بود.بچه سوم خانواده بودم.چهارتا برادر و یه خواهر دارم

مادرم زن دوم بابام بود.( زن اولش رو تو شهرستان رها کرده بود )
مادرم بی سواد بود ، همیشه یه بچه تو شکم و یکی تو بغل داشت و یکی هم دستشو میگرفت دوازده شکم زاییده بود و شش تاشون مرده بودند و ما شش تا باقی مونده بودیم.اون موقع بچه های زیادی به دنیا نیومده یا چندماه بعد تولد آبله و سرخک و... می گرفتند و می مردند.

زندگیمون به نظرم خیلی خوب بود. از نظر مالی هیچی کم نداشتیم ، یه جورایی مایه حسادت فامیل هم بودیم بابا یه خونه طرفهای منیریه خریده بود اون موقع هشت هزارتومن قیمت داشت و برای خودش قصری بود ، منیریه محل پولدار نشین تهرون بود. اون زمان بالاتر از بلوار کشاورز دیگه بیابون بود تا شمیران ، من عزیزدردونه ی بابا بودم ، همه چیز برام می خرید و کسی هم جرات نداشت چیزی به من بگه. منم تا میخواستم خودمو لوس می کردم حتی وقتی خواهرم مهوش به دنیا اومد چیزی از علاقه ی پدرم به من کم نشد.

ده ساله بودم که بابا ورشکسته شد. اوضاع بازار فرش به هم ریخته بود و بابا هم چندتا چک دست مردم داشت که نتونست پاس کنه و طلبکارها راه به راه میومدند در خونمون. از وقتی یادم میاد بابا اهل مشروب خوردن بود.اما بعد ورشکستگی کم کم بساط منقل و تریاک هم تو خونه بر پا شد. کم کم اون زندگی رویایی مون تبدل به جهنم شد. پای دوستای تریاکی بابا به خونه باز شده بود.مادرم هم عین خیالش نبود.شاید اولین اشتباه مادرم همین بود که جلوی شیره ای شدن بابامو نگرفت.چندماه بیشتر نگذشت که بابا طاقت نیاورد و سر همون بساط منقلش سنگ کوب کرد.

مادرم شد یه بیوه ی سی و هشت ساله با شش تا بچه که بزرگترینشون یه پسر هفده ساله بود.اگه بخوام از سرنوشت برادرهام بعد از فوت پدرم بنویسم میشه مثنوی هفتاد من کاغذ.

همین رو میگم که برادر بزرگم یه زن بزرگتر از خودش گرفت و اون هم تو آتش سوزی خونشون از دنیا رفت و برادرم رو در اوج جوونی با دوتا پسر تنها گذاشت. برادرم یه زن دیگه گرفت و الان با همون زندگی می کنه و از این ازدواجش هم دوتا دختر داره. برادر دومم با دختر یکی از همسایه ها ازدواج کرد و الان پسرش مهندس و دخترش روانشناسه .

سومی اما تو مسافرت مجردی اسیر یه زن هرزه شد و صیغه اش کرد ، بعد که فهمید چه کلاهی سرش رفته زنه رو طلاق داد. و پسرش رو که حاصل همون صیغه چندماهه بود ول کرد و تا چندسال افسردگی گرفت.

برادر کوچیکه هم که تا الان زن نگرفته ، اونم ماجراش مفصله
بعد از فوت پدرم طلبکارها همه چیزمون رو گرفتند فقط همون خونه برامون موند. البته یه خونه ی خالی ، حتی فرش زیر پامون رو هم بردند و مادرم مجبور شبها چادر شب رو که روی رخت خوابها می انداخت بندازه زیرمون . زندگی روی سختش رو بهمون نشون داده بود. مادرم که یک عمر به کلفت و نوکرهاش دستور داده بود مجبور شد تو یه خیاطی کار کنه . خیاطی رو از مادر خدا بیامرزش یاد گرفته بود ، اون موقع خیاطی و گلدوزی و آشپزی هنر یه دختر بود.

کسی از دخترها سواد نمیخواست .همینا مهم بود.کار مادرم دوخت پرچم و کتل های ماه محرم بود.یه وقتایی هم عروسک می دوختند. برادرها هرکدوم سراغ زندگی خودشون رفتند و من و مهوش و داریوش (برادر کوچیکم) مونده بودیم.

کلاس اول راهنمایی بودم که علیرضا اومد خواستگاریم.یه پسر معمولی بود.ده سال از من بزرگتر بود.مادرم هیچی نپرسید.نه فهمیدیم کارش چیه و نه فهمیدیم خانوادش کی هستن ، همینجوری منو داد به علیرضا ، هنوز هم میگم هرچی بدبختی تو زندگیم کشیدم از همین بی فکری های مادرم بود ، می گفت دختر بیشتر از 14 سالگی بمونه مردم حرف درمیارن براش یه قواره چادری برام آوردن و بردن محضر عقدم کردن.بعد از عقد هم منو بردن خونه مادر علیرضا.مادرش گفت طبقه بالا دوتا اتاق هست برو یه نگاهی بنداز اونجا مال شماست. از اینکه با مادرشوهر تو یه خونه زندگی کنم راضی نبودم ولی چیزی هم نگفتم.

شب مادرم زنگ زد و گفت پریوش رو بیارین خونه خوبیت نداره تو دوران عقد شب بمونه خونه شما. علیرضا یه تاکسی گرفت و منو برگردوند. مادرم چندتا تکه جهیزیه ام رو از تعاونی گرفته بود.یکی دوتا تکه رو هم برادرام دادن و با یه مهمونی خیلی ساده من پا به خونه علیرضا گذاشتم ...

روزهای سخت زندگی من و علیرضا میگذشت .بعد از ازدواج بود که فهمیدم علیرضا معتاده ، تریاک می کشید.

یه بار رفته بودم خونه مادرم.زود برگشتم.کلید رو انداختم تو در و وارد حیاط شدم دیدم علیرضا فوری رفت تو آشپزخونه.

#ادامه_دارد ...
#تاوان_اشتباه

#قسمت_دوم

خونه شون قدیمی بود ، دوتا اتاق پایین بود.با یه آشپزخونه تو حیاط. دوتا اتاق هم بالا بود. مادر و خواهرش خونه نبودند

من که بابامو سر بساط تریاک از دست داده بودم دیگه بوی تل رو از بیست فرسخی میشناختم.اون روز دعوامون شد. علیرضا قول داد دیگه نکشه.اما به قولش وفا نکرد .بار اول می گفت واسه دندون دردم می کشم ، بار دوم سردرد داشت
دیگه بار سوم نه اون چیزی گفت و نه من پرسیدم...

خیلی راحت قبول کردم شوهرم تریاکی باشه ، شاید اینم از اشتباهاتی بود که باعث شد زندگیم خراب بشه ، مشکل من با علیرضا فقط تریاکی بودنش نبود ، اگه اون بود شاید زندگیمون خیلی زود به بن بست نمی رسید ، علیرضا اهل کارکردن نبود. در کل دورانی که زنش بودم آخر نفهمیدم شغلش چی بود ، یه روز اطراف میدون شوش دست فروشی می کرد. یه روز تو مولوی خروس می فروخت ، یه روز ، خلاصه هربار یه کار بیخودی انجام میداد و شندرغاز درمیاورد. ولی به ازای هر یه روزی که کار می کرد بیست روز تو خونه می خوابید ، تن به کار نمیداد. یه سال از زندگیمون گذشته بود که دیگه همون دست فروشی رو هم گذاشت کنار و به صورت علنی خونه نشین شد.

یه شب هیچی تو خونه نداشتیم ، مادرش طبقه پایین بود ولی انگار نه انگار تو یه خونه زندگی می کردیم.کاری به ما نداشت ، اموراتش از کارکردن و کلفتی تو خونه های بالاشهری ها میگذشت توقعی هم نمیشد ازش داشت ، اینم بخت سیاه من بود ، یه روز کلفت و نوکر برام کار میکردند حالا خودم عروس یه کلفت شده بودم ، اون شب رو با یه کم نون و سرکه گذروندیم ، فرداش علیرضا رفت بیرون و دوساعت بعد با نیم کیلو گوشت و یه کم برنج اومد خونه ، ده تومن گذاشت روی طاقچه و گفت اینو داشته باش هرچی لازم داری بخر گفتم از کجا پول آوردی؟

گفت از داداشت قرض کردم ، توقع نداشتم بره سراغ داداشم ، داداش بزرگه بعد فوت بابا از غرور و بلندپروازیش رفته بود سراغ کار خلاف
وضعش خوب بود ، اما شش ماه بیرون بود و دوسال تو زندون ، شنیده بودم به مامانم و مهوش هم پول میده

داریوش رو فرستاده بودن مدرسه شبانه روزی و داداشهای بزرگترم به اون بیچاره نمیرسیدن اما مهوش اوضاعش خوب بود. هرکدوم از داداشا که میرسیدن تحویلش می گرفتن. مامانم هم در حدی پول درمیاورد که اگه یکی در خونشو زد بتونه آبروداری کنه.

هیشکی اندازه من بدبخت نبود ، تا روزی که علیرضا سراغ داداشم نرفته بود به مادرم گفته بودم مادر شوهرم خوش نداره زیاد مهمون بیاد و بره ، اونا هم نمیومدن به خیال خودشون میخواستن زندگی من یه وقت به هم نخوره ، اما مشکل من این بود که دوست نداشتم از حال و روز زندگیم و کارنکردن علیرضا و تل کشیدنش باخبر بشن ، علیرضا دو سه مرتبه دیگه رفته بود سراغ داداشم ، تن لش زورش میومد کار کنه اما بلد بود بره پیش داداشمو اونو بتیغه ، خوبی کارنکردنش فقط این بود که مجبور شد تریاک رو بذاره کنار چون از پس خرجش برنمیومد.

البته بدبختی و اعصاب خرد کنی ترک اعتیادش هم مال من بود ، ولی هرچی بود پاک شد. آخرین باری که علیرضا رفت سراغ داداشم صدتومن ازش گرفته بود دوسه روز بعد زنگ حیاط رو زدن ، مادرم اومده بود دستپاچه شدم ، اومد تو حیاط نشست علیرضا رفته بود حموم عمومی سر خیابون ، مادرش هم سرکار بود ، خواهرش هم مدتی بود می رفت خونه آسید مرتضی قالیبافی یاد بگیره

مادرم گفت پریوش دیگه مارو از یاد بردی؟ گفتم نه مامان ، نمیام که بهتون سخت نگذره ، گفت من که میدونم به تو بیشتر سخت میگذره. برادرم فهمیده بود علیرضا سرکار نمیره ، همه رو راست گذاشته بود کف دست مادرم ، مادرم خیلی وقتاتصمیماتی گرفت که منطقی نبود ، یعنی ازش انتظار منطق نداشتیم ، یه زن بی سواد بود که نصف عمرش به شمردن النگو هاش و مقایسه مدل سینه ریزش با سینه ریز خواهربزرگش گذشته بود ، تو زندگیش با پدرمم هیچ وقت تصمیم گیرنده هیچ امری نبود تا بود فقط زور بابام بود و بس ،
مردسالاری مطلق...

از اون روز مادرم نشست زیر پام که طلاق بگیرم فکر نمی کنم هیچ مادری اینجوری بد بچه اش رو بخواد ، الان فکر می کنم شاید بهتر بود نصیحتم می کرد که علیرضا رو تغییر بدم ، تشویقش کنم به کار کردن ، نمیدونم شاید راهش این بود...

از اون روزی که مادرم اومد درگیری ها من و علیرضا شروع شد ، بچه بودم نمی فهمیدم چه باید بکنم قبلش برام مهم نبود که کار نمی کنه. آدم تو سن پایین که ازدواج کنه هرکی هرچی از زندگی یادش بده سریع قبول می کنه

الان میگم شاید علیرضا عوض میشد ، شاید هم نمیشد ، به هرحال گذشته ها گذشته...
دعواهای ما یک سال طول کشید ، سرآخر علیرضا راضی شد طلاقم بده ، مهریه ام که پانصد هزار تومن بود بخشیدم و جدا شدم ، حتی همون چهارتا تکه وسیله ای هم که مامانم داده بود با خودم نیاوردم ، به این
ترتیب تو پونزده سالگی تبدیل شدم به یه زن مطلقه...

#ادامه_دارد...
#تاوان_اشتباه

#قسمت_سوم

آره برای هوسبازي ؛؛؛ یکی از همین هوس بازها از دوست های برادر بزرگم بود، هرازگاهی میومد خونمون، اسمش کیومرث بود، از داداشم خیلی بزرگتر بود، خوشتیپ و پولدار بود، با داداش بزرگه خلاف می کردن، خلافشون تابلو نبود طوریکه مادرم هم نمی فهمید، یکی دوبار دیدم برام تیک میزنه زن داشت ، یه زن دهاتی ، اما بچه ای نداشتن ، یه روز داداشم خونه نبود ، مهوش تو خونه بود داریوش هم رفته بود مدرسه ، در خونمون رو زدن ، چادرم رو انداختم سرم و درو باز کردم. کیومرث تو قاب در ایستاده بود ، با دیدن من لبخند زد و گفت خان داداشت نیس؟

گفتم نه.
کاش لال میشدم و نمیگفتم بفرمایید تو چای تازه دمه ، حرف منو به حساب دیگه ای گذاشت ، اومد تو نشست لب حوض ، سرتا پا سفید پوشیده بود. در کل تیپش خوب بود همیشه ، مهوش از بالا یه نگاهی انداخت و رفت تو اتاق به درسش برسه همیشه می گفتم اگه بین ما یکی خوشبخت بشه همین مهوشه ، حالا بعد از اونم میگم ،

برای کیومرث چای آوردم ، نمیدونستم داداشم کجاس فقط میدونستم حالا حالا ها نمیاد خونه ، مادرم هم سرکار بود ، داریوش هم مدرسه شبانه روزی میرفت ، دوتا دیگه از داداشامم سر خونه زندگی خودشون رفته بودن ، خیالم راحت بود که بود کیومرث تو حیاط مشکلی ایجاد نمی کرد. با فاصله ازش نشستم ، نمیدونم چرا حس بدی بهش نداشتم ، شاید چون سنم کم بود و هنوز مثل یه دختر مجرد می تونستم به کسی احساسی خاص پیدا کنم. شاید چون هیچ وقت به علیرضا به عنوان شوهر هیچ تعلق خاطری نداشتم ،

کیومث خودش سر حرف رو باز کرد.
خلاصه حرفاش این بود که زنش نازاست و علاوه بر اون ازدواجشون به خاطر یه رسم فامیلی بوده و هیچ علاقه ای به زنش نداره. تو حرفاش فهمیدم اسم زنش برکت است ، بعدا فهمیدم یه زن شهرستانی و ساده است که تهران اومدن با کیومرث براش کلی کلاس داشته ، کیومرث هم شهرستانی بود ولی اصلا تیپ و ظاهرش به زنش نمیخورد ، کیومرث از زندگیش گفت از اینکه تو درکه یه خونه داره و با زنش تنهاست و از اینکه دوس داره بچه داشته باشه و زنش هم مخالف ازدواج مجدد اون نیست و بالاخره گفت من مدتهاست رفتم تو نخت پریوش ، تو دختر قشنگی هستی ، حیفه به خاطر یه بخت بد بمونی تو این خونه یا بالاخره با یه آدم شل و کور ازدواج کنی. بیا با من ازدواج کن ، قول میدم خوشبختت کنم... تو میشی سرور خونه ام ، برکت هم کاری بهت نداره ، اون باهامون زندگی می کنه اگه نخوای هم میفرستمش شهرستان ، کیومرث به من وعده پول و زندگی مرفه داد ، حرفهای قشنگ زد ، انقدر گفت و گفت تا راضی شدم زنش بشم ، برای من نجات از اون خونه و برگشتن به روزهای خوب و رفاه مهم بود. حرفهای کیومرث گوشهامو پر کرده بود. حتی یه لحظه به این فکر نکردم که میخوام زن دومش بشم ، به این فکر نکردم که شناختی ازش ندارم من این چیزها رو نمیدونستم ، کسی هم بهم نگفت اشتباه کردم ، اشتباهی که کل زندگیم رو خراب کرد...

#ادامه_دارد...
#تاوان_اشتباه

#قسمت_چهارم


مادرم با ازدواج من و کیومرث مخالفت کرد. دلیلش رو نگفت. اینم مثل کارهای همیشگیش بود. معلوم نبود اگه میخواست من بمونم تو خونه چرا زخم زبون میزد یا اگه نمیخواست سربارش بشم چرا نمیذاشت شوهر کنم.برادرم راضی بود. با ازدواج من رابطه اش با کیومرث قوی تر میشد. اما حتی اونم نتونست مادرم رو راضی کنه. یه شب منو مادرم دعوامون شد. یادم نمیاد موضوع دعوا چی بود. ولی وسط جروبحثمون یه دفعه جلوی مهوش گفت تو با موندنت تو این خونه نمیذاری مهوش خوشبخت بشه. هرکی بخواد واسش بیاد جلو میفهمه اون یه خواهر مطلقه داره و پشیمون میشه. مردم فکر می کنن مهوش هم لابد مثل تو اهل زندگی کردن نیست.

شنیدن این حرفها از مادرم خیلی برام سنگین بود. همین مادرم بود که به من گفت از علیرضا جدا شو اینطوری راحت میشی. اون شب تاصبح نخوابیدم. به بخت سیاه خودم فکر کردم. اون موقع به نظرم زندگی با کیومرث از اون وضعی که مادرم برام درست کرده بود بهتر بود. دختر نبودم که اجازه پدر برای عقدم لازم باشه. برای همین دوروز بعد به کیومرث زنگ زدم و قرار شد بریم عقد کنیم.

صبح زود مهوش رفت مدرسه مادرم هم زودتر از اون رفته بود خیاطی. داریوش هم چون وسط هفته بود نیومده بود خونه. مدرسه شون فقط اخر هفته ها اجازه میدادن بیان خونه. بعد از رفتن مهوش یه ساک از تو کمد برداشتم. هرچی وسیله داشتم ریختم توش. قرار بود کیومرث ساعت یازده بیاد دنبالم. اون موقع یه موتور هزار داشت. با هم رفتیم یه محضر نزدیک چهارراه لشگر. کیومرث شناسنامه هامون و یه ورقه که نشون میداد همسر اولش اجازه ازدواج به اون داده رو به عاقد داد. یه خطبه ساده بینمون خونده شد و من همسر دوم کیومرث مردی که سی سال ازم بزرگتر بود شدم

بعد از عقد مستقیم رفتیم خونه ی کیومرث ، برکت (زن اولش) رو شب قبل فرستاده بود شهرستان پیش پدرو مادرش. اون میدونست فردا قراره من و کیومرث عقد کنیم ، این دفعه حتی همون مهمونی ساده ای که برای عقد من و علیرضا برگزار شد هم نبود ، تو هفده سالگی انقدر دل مرده بودم که مهمونی برایم معنی نداشت ، وارد خونه ی کیومرث شدم.
یه باغ بزرگ بود تو محله ی درکه ... وسطش یه خونه ی قدیمی بود ، زندگی کیومرث با اون چیزی که فکر می کردم خیلی فرق داشت. وسایل خونه چیز زیادی نبود. همونایی هم که بود به درد نميخورد کیومرث گفتم باید یه سری وسیله بخریم. میدونستم تو کار خلافه ، خرید وسایل براش سنگین نبود. سواد درست و حسابی نداشت که کار درستی هم داشته باشه. البته خیلی از آدمهای بی سواد هم هستند که شغل شرافتمندانه ای دارند اما کیومرث اینطور نبود. با خرید و فر وش مواد به پول رسیده بود. یه چرخی توباغ زدیم.
از تنها چیزی که خوشم اومد نهر کوچکی بود که از تو باغ می گذشت ،

اون شب کیومرث تا صبح عقده ی تمام سالهایی که با زن زشت و نازاش گذرونده بود خالی کرد ، می گفت اگه برکت یه ذره از قشنگی تو رو داشت با نازا بودنش کنارمیومدم. اون موقع پیش خودم می گفتم بیچاره کیومرث ، مخصوصا بعدا که برکت رو دیدم بیشتر دلم برای کیومرث سوخت ، برکت نه بر و رو داشت و نه چیزی از خونه داری می دونست. روز بعد یه سر رفتیم خونه مادرم. نمیگم چه دعوایی راه افتاد برادرم چیزی نگفت ، دخالت هم نکرد ، خودش با کیومرث مشکلی نداشت ، به قول معروف هم پیاله ای بودن ، اما مادرم می گفت این مرد از من هم بزرگتره ، چه طور میخوای با این زندگی کنی؟ منم بهش گفتم کاش همیشه منطقی فکر می کردی مثل الان ، کیومرث هرچی باشه از تو بهتر با من رفتار می کنه ، مادرم گفت شیرمو حلالت نمی کنم دختر ، اما دوماه بعد با مهوش و داریوش اومد خونه ما و بهم سر زد ...

یک ماه بعد برکت از شهرستان اومد ، از اون اول حس خوبی بهش نداشتم. در ظاهر زن ساده ای بود ، تو سری خور کیومرث بود ، به من هم عزت و احترام میذاشت اما من اصلا حس خوبی بهش نداشتم ، احساس می کردم خیلی موذیه ، البته موذی بودنش رو 15- 16 سال بعد نشون داد ...

#ادامه_دارد ...
#تاوان_اشتباه

#قسمت_پنجم


روزهای اول بعد از برگشتن برکت، کیومرث یه هفته پیش من بود و یه هفته پیش برکت ، یه روز با برکت رفتیم بازار ، یه مقدار وسایل خونه سفارش دادم برامون بیارن ، آشپزی رو هم موقتا خودم انجام میدادم چون برکت چیزی بلد نبود ، واقعا نمیدونم تو اون چندسال اینا چطور با هم زندگی کرده بودند ، برکت با ایستادن کنار من آشپزی رو یاد گرفت.

البته در حدی که یه قیمه و قورمه بتونه بپزه ، کم کم سر و شکلش رو هم عوض کردم چندبار رفتیم بیرون و من براش لباس انتخاب کردم ، دیگه کم کم از اون ظاهر دهاتی گونه اش فاصله گرفته بود مادرم هم چندبار اومد و برخورد من و برکت رو با هم دید ، اصلا باور نمی کرد دوتا هوو میونه خوبی داشته باشند

برکت گاهی اوقات برام درد دل می کرد ، می گفت از وقتی تو اومدی کیومرث دیگه زیاد با من کاری نداره. قبلش زندگی برام جهنم بود ، میگفت همیشه دعا میکردم زن دوم کیومرث خوب باشه ، خدا تورو برام فرستاد و انقدر گفت و گفت تا من بهش اعتماد کردم. البته اون موقع ذات بدی نداشت ، بعدا تبدیل به یک دشمن برای من شد ، اواخر سال 61 در اوج بمباران های صدام بود که فهمیدم حامله ام ، روزهای خوبی نبود ، حالت تهوع و ویارهای بد امانم رو بریده بود. خبر حاملگی من باعث شد برکت چندروزی تو لاک خودش فرو بره

مادرم اومد خونمون و با اصرار زیاد منو با خودش برد خونه خودش ، مشکلاتی که با مادرم داشتم از یادم نرفته بود ولی دیگه بعد از ازدواجم هم درگیری با مادرم پیدا نکردم و ظاهرا رابطه خوبی داشتیم. مادرم می گفت هرچه قدر هم برکت زن خوبی باشه باز هم یه هووئه و از بخت بد نازا هم هست. نمیخوام یه وقت بلایی سر تو یا بچه ات بیاد. منظورش این بود که برکت ممکنه حسودی کنه و برای از بین بردن بچه ام کار خطرناکی بکنه. شاید حق با مادرم بود. هرچه بود برکت خواهر که نبود یه هوو بود. یه مار زخم خورده...

نه ماه بعد پسرم به دنیا اومد. من نوزده ساله بودم و کیومرث 49 ساله بود. بیمارستان رو شیرینی بارون کرد. جشن مفصلی برای تولد پسرمون گرفت و برای من هم یه سرویس برلیان خرید. اسم پسرم رو به انتخاب خودم گذاشتیم کسری. دوماه بعد از تولد کسری به کیومرث گفتم بهتره به خاطر بچه مون هم که شده یه کار آبرومند برای خودش دست و پا کنه. خلاف کردن هرچند که پول زیادی داشت اما خطرش هم کم نبود. همینکه کیومرث تا اون موقع به زندان نیفتاده بود جای شکر داشت.

چندوقت بعد کیومرث یه ساختمون سه طبقه تو مرکز شهر خرید و تبدیلش کرد به یه رستوران بزرگ و تالار عروسی و از کارهای خلافش فاصله گرفت. زندگی تازه داشت روی خوشش رو به من نشون میداد اون روزها باز هم برکت برای من درد دل میکرد.خیلی دوست داشت بچه دار بشه.

کیومرث به هردوی ما خیلی خوب می رسید. حتی چندتا از کارگرهای تالار رو میاورد خونه که کارهای خونه رو انجام بدن. برکت تو یکی از روزهای گرم تابستون فارغ شد. دخترش خیلی زیبا بود. اسمش رو به پیشنهاد کیومرث، کتایون گذاشتند. البته این تنها زمانی بود که کیومرث به کتایون توجه کرد. در کل بچه های منو به خاطر جنسیتشون بیشتر دوست داشت و همین باعث حسادت برکت شد. با اینکه سر حاملگی پسر دومم اصلا حال خوشی نداشتم اما به هرسختی بود چندروزی از برکت نگهداری کردم. تعجب کردم که از خانواده اش کسی به تهران نیومد. اواخر پاییز پسر دوم من هم به دنیا اومد و اسمش رو کامران گذاشتم.

نوروز سال 1366 بود که خانواده برکت ما رو به شهرستانشون دعوت کردند. نگهداری از دوتا پسر کوچولو برام سخت بود. از مهوش که دیگه بزرگ شده بود و به تازگی پا تو شانزده سال گذاشته بود خواستم که تو سفر همراه من باشه. خانواده برکت از بدو ورود رفتار خوبی با من نداشتند. مهوش می گفت آبجی اینا چرا اینجورین؟ گفتم مهم نیست. من که زیاد نمیبینمشون.

روز اول مهمان خانه ی مادر و پدر برکت بودیم. البته فکر نمی کنم اونجوری که اونا با من رفتار کردند میزبان دیگری با مهمانش رفتار کنه. روز دوم از تهران زنگ زدند و کیومرث مجبور شد برگرده. انگار مشکلی برا رستوران پیش اومده بود.روز سوم در خانه خواهر برکت بودیم. کسری با بچه های خواهر برکت بازی می کرد.من مشغول صحبت با خواهر برکت بودم که کسری اومد گفت دایی حق مراد گفته بچه ها بیاید ببرمتون گله گوسفندها رو ببینید.

ازم خواست اجازه بدم بره. خواهر برکت گفت بذار بره. چیزی نمیشه.اینجا امنیت داره. گفتم برو ولی خیلی مراقب خودت باش...

#ادامه_دارد...
#تاوان_اشتباه

#قسمت_ششم

کاش نمیذاشتم بره برادرهای برکت پسر من رو فقط به خاطر اینکه بچه برکت دختر شده بود ولی من دوتا پسر داشتم
و از سر حسادت از بالای کوه انداخته بودند پایین.خدا میدونه چه حالی داشتم وقتی بالای سر کسری رسیدم و دیدم پسرم با اون جثه کوچیکش رو تخت بیمارستان خوابیده ، کسری دوروز تو کما بود. دکترها احتمال داده بودند که بعدا برایش مشکلی پیش بیاد که خداروشکر چیزی نشد.

اما با این اتفاق جنگ و اختلاف بین من و برکت از همون روز شروع شد...
از اتفاقی که برای کسری افتاده بود به کیومرث چیزی نگفتم ، باز هم دلیل این کارم رو نمیدونم... واقعا نمیدونم ، همین کارو کردم که زبون برکت دراز شد ، فکر کرد چه خبره تو اون چندروز خانوادش پرش کردن ، وقتی برگشتیم تهران ورق برگشت ، یادم رفته بود بگم از وقتی کسری به دنیا اومد خونه رو عوض کردیم رفتیم شمال تهران یه خونه دوطبقه خریدیم.

قبل از مسافرتمون زندگی خیلی عادی پیش می رفت. همه پایین بودیم وطبقه بالا رو اجاره داده بودیم.اما با شروع اختلاف من و برکت کیومرث مجبور شد بالا رو خالی کنه و برکت با بچه اش رفت بالا زندگی کنه. مدتها با هم اختلاف داشتیم تا برای دومین بار همزمان باردار شدیم ، سال 69 بود.

این بار بچه من یه دختر بور بود. چهارماه زودتر از بچه برکت به دنیا اومد ، مهوش می گفت شما با هم مسابقه میذارید برای بچه دار شدن؟ گفتم دکتر می گفت برکت همون اولی رو هم با سلام و صلوات حامله شده بوده. شاید دومی سالم نباشه البته چهارماه بعد که پسر برکت به دنیا اومد دیدیم سالمه ، با به دنیا اومدن شیما و سپهر برای مدتی اختلافات من و برکت کم شد.

بعد از مدتی خواهر برکت اومد تهران ، اونم نازا بود. میخواست درمان کنه نمیدونم چرا بردمش پیش دکتر؟
همین خانواده برکت بودن که کسری منو از کوه انداختند پایین اما من باز خر شدم و بهشون کمک کردم ، خواهر برکت یک ماهی تهرون بود و بعد برگشت شهرستان. باز انگار اومده بود برکت رو شستشوی مغزی بده و بره ، جواب محبت های من یه آتش دیگر بود که به زندگیم افتاد. اما آخرش این شد که برکت کلا رفت طبقه بالا. از راه پله یه در داشتیم که به کوچه پشتی باز میشد. حتی راه طبقه اول و دوم رو هم بستیم و رفت و آمد برکت و بچه هاش از راه در پشتی بود.

اون روزها درآمد کیومرث خیلی خوب بود. از نظر مالی مشکلی نداشتیم. تنها مشکلم برکت بود که اونم سایه اش کمرنگ شده بود.

برادر کوچکم داریوش دبیرستان رو تمام کرده بود و اواخر دوران خدمتش بود. هرازگاهی با مادرم به خونه ما میومدند. مهوش اما بیشتر اوقات خونه ما بود. بچه ها رو خیلی دوست داشت. یه جورایی میشه گفت مادر اصلی کامران مهوش بود چون خیلی بیشتر از من بهش
می رسید. روزها می گذشت تنش هایی تو زندگی به وجود میومد اما اونقدر نبود که بخوام جز به جز تعریف کنم. اون روزها شاید خیلی ها حسرت زندگی منو می خوردند.مثل همون موقع که پدرم زنده بود...
گفتم که وضع کیومرث خوب شده بود. شب که میومد خونه پولهاشو میریخت کف خونه. من براش میشمردم.

ما خیلی بی حساب و کتاب خرج می کردیم. توی هراتاق خونه اندازه نصف جهیزیه یه تازه عروس، وسیله چیده بودیم. هرمدل تلویزیونی که تو بازار میومد می خریدیم. یه دونه برای هر اتاق. بچه ها آخرین و جدیدترین وسایل بازی توی بازار رو داشتند. خورد و خوراکشون عالی بود. با رفت و آمد با چندتا خانواده پولدار همون اطراف خودمون کم کم شیوه زندگی ما تغییر کرد.

من دیگه اون پریوشی نبودم که تو خونه ی علیرضا حتی به نون و سرکه خوردن هم راضی بودم.
گذشته ام کاملا برایم غریبه بود. عوض شدم.به راحتی عوض شدم...
کسری و کامران پول تو جیبی های زیاد میگرفتند. آزادی مطلق داشتند. امروز با خودم میگم شاید همون پول زیادی که تو اختیار بچه هام گذاشتم بعدا خطرساز شد. شاید ! نمیدونم.... باز هم نمیدونم....

#ادامه_دارد ...
#تاوان_اشتباه

#قسمت_هفتم

سال 71 بود ، کم کم سروصدای شادی از خونه مادرم بلند شد. مهوش داشت عروس میشد ، پسر یکی از اقوام مادری اومده بود خواستگاریش مهوش خیلی زیبا بود ، پوست گندمی داشت هیکلش هم قشنگ بود ،خیلی هم خوشتیپ می گشت. خواستگار های زیادی داشت ، از دکتر و مهندس گرفته تا حتی آخوند ، همه رو رد می کرد نمیدونم چرا به این یکی راضی شد ، اونا تو بچگی با هم همبازی بودند ، پسره ( سیاوش) وضع مالی خوبی نداشت ، دوسال از مهوش بزرگتر بود و تازه از خدمت برگشته و تو یه اداره دولتی کار می کرد ، حقوقش رو شش ماه یه بار میدادند ، وقتی مهوش با این ازدواج موافقت کرد دهنمون از تعجب باز موند، همه می گفتند اون پسر بعد از شش ماه حقوق میگیره که فقط اندازه پول یکی از مانتوهاییه که تو هرماه میخری ، اون دوتا گوششون بدهکار نبود ، حتی خانواده سیاوش هم مخالف بودند ، اما مهوش گفت من میخوام با سیاوش زندگی کنم ، وضع مالیش هم مهم نیست کنار میام.

سیاوش یه عروسی ساده گرفت ، بیشتر به یه مهمونی شباهت داشت تا یه عروسی... یادم نمیره چه قدر به مهوش کنایه زدم بابت وضع مالی شوهرش ، گرچه سواد سیاوش از کیومرث خیلی بیشتر بود ، درک و شعورش هم بالاتر بود. تنها مشکلش پول بود که اونم من یک سره به رخ مهوش می کشیدم ، اونا بعد از اون عروسی ساده تو خونه مادرم زندگیشونو شروع کردند ، سیاوش بعدا یه کار بهتر پیدا کرد.

در ادامه درد دل های من وضع امروز مهوش و سیاوش رو هم خواهید فهمید. اون روزها ما هرازگاهی می رفتیم خونه ی مادرم ، گاهی اوقات مهمان مهوش و شوهرش می شدیم ، تعداد ما زیاد بود ، میدونستم اونا تو خرج خودشون هم موندن ، نمیدونم چرا انقدر خواهرم رو اذیت می کردم.

مهوش عوض شده بود ، دیگه اون دختر ددری که هرروز تو بازار و این پاساژ و اون مغازه دنبال لباس و کیف و کفش می گشت نبود. زندگیش ساده شده بود. چیزی هم به زبون نمیاورد، شاید کمبودهای خودم رو با نیش و کنایه زدن به مهوش به خاطر برنج تایلندی و سفتی که جلومون میذاشت پر می کردم.

شاید اختلافات زندگی خودم یادم می رفت وقتی برای مهوش از خریدهای گرون قیمت و لوازم زندگی اخرین مدلم و مسافرت های گاه و بیگاهمون می گفتم. رفتارهای مادر و برادرها و حتی زن برادرهایم نشون میداد من دیگه اون پریوش سابق نیستم .نسبت به من سرد شده بودند ، برایم مهم نبود، من هیچ وقت اون پریوش سابق نشدم.
ضربه اش رو هم خوردم ، دوسال بعد مهوش صاحب یه دختر شد ، اسمش رو گذاشت مرسده

اونا داشتن پول جمع می کردن تا خونه بخرن. بعد از مدتی سیاوش یه خونه اطراف تهران خرید، این هم بهونه ای شد برای اینکه من باز به مهوش نیش و کنایه بزنم و از خونه خودمون که شمال تهران بود تعریف کنم ، همیشه میگم شاید آه مهوش بود که زندگی منو خراب کرد ،

شاید...
البته مهوش اینجوری نیست


#ادامه_دارد ...
#تاوان_اشتباه

#قسمت_هشتم

من در کل کارهای غلط زیادی انجام دادم تو زندگیم ، زندگی سخت اونا میگذشت ، زندگی من ظاهرش شیرین بود و باطنش مثل زهر تلخ ، سن من بالا رفته بود ، سه شکم هم زاییده بودم و حسابی چاق شده بودم ، کم کم شصتم خبردار شد کیومرث خان دنبال خانوم بازی هم میره...

اوایل برام مهم بود ، بعد این مسئله تبدیل شد به یکی از رویدادهای تلخ زندگیم ..
باز هم نفهمی کردم و عقلم رو کار ننداختم تا جلوشو بگیرم ، بعدا همین مسئله تبدیل به یکی از مشکلاتم شد ، دوباره رابطه من و برکت خوب شده بود ، راه رفت و آمد طبقه اول و دوم باز شده بود. بچه ها همه مدرسه می رفتند ، کسری درسخون بود اما برعکس کامران برای هر نمره ای یه چیزی از ما می گرفت ، آخرش هم دوم راهنمایی ترک تحصیل کرد. ترک تحصیل کامران برای من خیلی سخت تر از این بود که بخواهم در چندخط خلاصه بنویسم...
کاریش نمیتونستم کنم ، این بار خواستم حرکتی بکنم ولی نشد ، کیومرث به پسرها اختیار زیادی میداد ، اونا هم هرکاری می خواستند انجام میدادند. البته کسری سر به راه بود اما کامران اهل رفیق بازی بود ، یادم میاد اولین بار که فهمیدم کامران دوست دختر داره ، فقط دوازده سالش بود ، من برای تربیت بچه هایم هیچ هنری به خرج ندادم جز اینکه بهشون یاد بدم از پدرشون پول بگیرن و از بچه های برکت زرنگ تر باشند ، اونا ظاهرا خواهر و برادر ناتنی بودند و رابطه خوبی داشتند اما در پشت پرده این ظاهر خوب سایه همدیگه رو با تير میزدند. با تربیتی که من یادشون دادم اونا ولخرجی و عیاشی و دروغ گفتن و دور زدن همه رو خوب یاد گرفتند.

لازم نبود من دونه دونه اینا رو بهشون یاد بدم هیچ مادری این کارها رو به بچه اش یاد نمیده. اونم مادری مثل من که خودش سختی کشیده و مثلا دنبال به وجود آوردن سایه ای از رفاه در زندگی بچه هایش است اما راهش رو نمیدونه.

با آزادی که بهشون دادم همه این اتفاقات افتاد خیلی وقتها ازشون بیخودی پشتیبانی کردم. زیادی تعریف کردم ، هرجا نشستم گفتم کامران من اینجوریه ، کامران من اونجوریه ، کامران هیچی نبود...
من بزرگش کردم ، چون میخواستم بزرگ باشه اما نشده بود. همین تعریف ها خراب ترش کرد

مرسده (دختر مهوش) کم کم بزرگ میشد، شیما رو میدید که همه جور امکاناتی داره ، اون چیزایی که شیما داشت رو نداشت ، من کاری کردم اون بچه بیشتر این کمبودهایی که نسبت به شیما داره رو حس کنه ، از همه کارهایی که شیما انجام میداد بیش از حد تعریف می کردم. تمام خوشی مرسده اسباب بازی های ساده ای بود که برایش می خریدند ، اون تو بچگی هیچ وقت جشن تولدی مثل جشن تولدهای شیما که بریز و بپاش زیاد داشت، رو نداشت. هیچ وقت عروسک های خارجی شیما رو حتی نتونست تو دست بگیره.

مهوش کم کم ارتباطش رو با ما کم کرد. به خاطر بچه اش بود ، هرچند که اون مرسده رو مقاوم بار آورده بود،الان حسرت میخورم کاش یه کم ازخصوصیات مرسده مال شیمای من بود، زندگی می گذشت... با همه ی مشکلاتش ، مهوش روز به روز خوشبخت تر میشد ، من هم به ظاهر وضع خوبی داشتم. تا اینکه اون اتفاق بد افتاد ،،،،،،،،،،،،،،

کتایون (دختر برکت) اون روزها کلاس نقاشی میرفت. کلاسش چندتا خیابون بالاتر از خونه بود این کلاس های هنری و ورزشی که بچه ها میرفتند موضوعی بود که من با آب و تاب برای دیگران تعریف
می کردم...

#ادامه_دارد ...
#تاوان_اشتباه

#قسمت_نهم

کتایون تازه چهارده ساله شده بود. یه روز رفت و دیگه برنگشت ، وقتی شب کیومرث اومد و دید چه اتفاقی افتاده اول برکت رو به باد کتک گرفت.
که چرا دختره رو ول کردی به امان خدا بعد رفت کلانتری محل و خبر داد ، چند روزی ازش خبری نشد ، مهوش ماجرا رو فهمید ، با سیاوش اومده بودند خونه ما که وضع آشفته ی خونه رو دیده بودند ، من و کیومرث وبرکت رفته بودیم بیمارستان های اطراف رو بگردیم ، شیما به مهوش گفته بود چه اتفاقی افتاده ، خواهرم خیلی خانومی کرد که هیچی از این افتضاح به رویم نیاورد ، دوماه تمام با من اومد و با تغییر چهره تمام پارک ها و پاساژ های تهران رو گشت اما اثری از کتایون نبود کیومرث خودش رو باخته بود. می گفت کتایون فرار کرده ، سیاوش سعی داشت با گفتن اینکه شاید دزدیده باشنش کیومرث رو آروم کنه ،

یکی از شبهایی که هرکدوم یه گوشه نشسته بودیم و تو فکر بودیم تلفن زنگ خورد ، دو سه روزی بود حسابی از پیدا کردنش ناامید شده بودیم ، پشت خط کسی از یکی از شهرستان های مرزی بود. گفت کتایون رو با یه پسر گرفتند ، کیومرث درجا بیهوش شد ، همون شب به سمت اون شهر حرکت کردیم. بچه ها رو گذاشتیم پیش مهوش و مادرم دوروز بعد با کتایون برگشتیم تهران ، اینکه چه طور کیومرث با کتایون برخورد کرد توضیح مفصل میخواد ، همین قدربگم که کتایون و اون پسره رو عقد کردن اما بعد کتایون فهمید پسره زن و بچه داره و طلاق گرفت.

پسرهای من به خون کتایون تشنه بودند ، دیگه اونو خواهر خودشون نمیدونستند ، کیومرث اونا رو متعصب بار آورده بود. برای کتایون خط و نشون کشیده بودند که اگه ببیننش می کشنش. با افتضاحی که به بار اومد و طلاق کذایی کتایون، برکت و پسرش سپهر از پیش ما رفتند ، برکت نمیتونست دخترش رو بیاره تو خونه ، از طرفی نمی تونست بذاره آواره کوچه خیابونا بشه. ترجیح داد در خونه اجاره ای که با کیومرث با هزار مکافات راضی شد براشون اجاره کنه در حاشیه تهران کنه.

بعد از رفتن برکت من به طبقه بالا دست نزدم.
فقط گاهی کیومرث میرفت بالا. اونم وقتی جروبحث می کردیم یا پایین از سروصدای بچه ها شلوغ میشد. مثل گذشته ها کیومرث یه هفته پیش من بود و یه هفته پیش برکت. کسری و کامران بزرگ شده بودند.

کیومرث رستوران و تالار پذیرایی روفروخت.
می گفت دیگه مثل سابق سود نمیده ، البته داریوش می گفت کیومرث بلد نیست اونجا کار کنه ، هنوز مثل بیست سال پیش که اونجا رو خرید اداره اش می کنه ، رستوران باید مدرن باشه تا مشتری بیاد. کیومرث پول خوبی از فروش رستوران به دست آورد. خیلی هم خوب اونو به باد داد ، کیومرث هیچ وقت به حرف کسی گوش نمیداد. با پول رستوران رفت تو یکی از شهرهای اطراف چندین هزار متر زمین خرید و یه ویلا و یه کارخانه تولید قارچ احداث کرد. نمیدونم کی بهش پیشنهاد این کار رو داده بود. پولش رو داشت اما بلد نبود چه کار کنه...

کار پرورش قارچ اوایل سود خوبی داشت. کیومرث تعدادی کارگر استخدام کرده بود. اشتباهی که کرد این بود که یک جا به کارگرها پول میداد. اونا هم گاهی کار می کردن و بیشتر اوقات چرت میزدن.کار پرورش قارچ هر یک ساعت تاخیرش اون زمان سه میلیون تومان ضرر داشت برای تولید کننده. به این ترتیب کار رو به شکست بود که کسری فهمید کارگرها کم کاری می کنند.مدتی کارگرها رو اخراج کرده بودن و کسری و کامران خودشون کار می کردن.

کسری اهل کار بود اما کامران یه مدت رفت و بعد بیخیال شد. کیومرث با کسری راه نمیومد. کسری چیزی از بداخلاقی های باباش نمی گفت. من میدیدم پسرم چطور زحمت میکشه و پدرش چطور با اون برخورد می کنه.

سپهر براش عزیز تر بود. هرچه بود سپهر فرزند کیومرث از یه زن همشهری خودش بود.

#ادامه_دارد ...
#تاوان_اشتباه

#قسمت_دهم

خود کیومرث هم چندین بار به اصیل بودن سپهر و اینکه اون کاملا از نژاد پدری کیومرثه اشاره کرده بود ، واسه همین بود که بچه های من چشم دیدن سپهر رو نداشتند ، اوضاع خوب پیش می رفت.

به رغم همه مشکلاتی که با هوو و بچه هایش داشتم ، به رغم مشکلاتی که کیومرث با کارهاش ایجاد می کرد ، همه چیز خوب بود تا اینکه کسری عاشق شد...

دختره رو تو عروسی یکی از دوستاش دیده بود. یه دختر ریزه میزه بود ، خانواده خوبی داشت ، اعیان بودند اما پدر و مادرش مثل ما نبودند ، اونا تحصیلکرده و فرنگ رفته بودند ، دختره با پرستار بزرگ شده بود ، کسری پاشو تو یه کفش کرده بود که زن میخوام ، کیومرث اولش مخالف بود ، دلیلی نداشت ، از اون کج خلقی های همیشگیش بود...

بعد خود به خود راضی شد ، کم کم آماده رفتن به خواستگاری بودیم که کیومرث ورشکست شد. یه دفعه برگشتم به خاطرات ده سالگیم ، همون جا که پدرم ورشکست شد...

روزگار بد باز هم به سراغ من اومد ، از عرش به فرش افتادیم ، زندگیمون خاکستر شد ، با خانواده ی دختره صحبت کرده بودیم ، نمیشد پا پس بکشیم ، کسری داشت دیوونه میشد ،

کیومرث گفت درستش می کنم ، و شاید برای یک بار واقعا درستش کرد، به هر جان کندنی بود یه عروسی پر خرج و خوب برای کسری گرفتیم. بعد از عروسی کیومرث 14 میلیون داد و برای کسری خونه رهن کرد و بقیه رو سپرد به خودش ، دیگه چیزی از کارخانه نمونده بود ، همه خرج عروسی شده بود.

کسری با پدرزنش کار کرد و الان بعد از گذشت 4 سال زندگی خوبی داره اما ؛ اون قصر طلایی که ما در اون زندگی می کردیم به یکباره فرو ریخت. بدبختی ها پشت سر هم به سراغمون اومد.

کتایون باز هم ازدواج کرده بود و به ظاهر زندگی خوبی داشت اگرچه قبل از ازدواج همه اتفاقات گذشته اش رو برای همسرش تعریف کرده بود. سپهر سال سوم دبیرستان ترک تحصیل کرد شیما هم اگه ترس عقب افتادن از مرسده رو نداشت هیچ وقت دانشگاه آزاد یه شهرستان دور قبول نمیشد. و بالاخره پا به دانشگاه نمیذاشت و دیپلمه باقی میموند ، کامران اما از همه بدبخت تر شد ، اسیر دوستای ولگردش شد و تو مسافرت های مجردی بالاخره سیگار به دست گرفت. از سیگار شروع شد ، می فهمیدم پسرم گاهی سیگار می کشه ، درمانده تر از اون بودم که چیزی بگم ، تو خرج روزانه زندگی مونده بودم.

از هر طرف بدبختی بهمون هجوم آورده بود.خیلی سخت بود ، خیلی سخت .........نمیشه تو چهارتا جمله خلاصه اش کرد ، کسری راه خودش رو پیش گرفت .از اول هم مستقل بود. سرآخر هم زندگیش تقریبا خوب شد...

سال گذشته شیما شهرستان قبول شد. کیومرث فقط تونست شهریه اش رو جور کنه. خوابگاه نداشت. با هزار بدبختی و کمک های مالي مادر و داريوش و مهوش تونستم براش خونه اجاره کنم و چندتا وسیله براش بخرم.

یاد مادرم افتادم زمانیکه دنبال گرفتن چندتا وسیله از تعاونی بود تا جهیزیه مختصری برایم جور کنه که مادر علیرضا یه وقت چیزی به روم نیاره ، تو این مدت کامران همش تو لاک خودش بود. برایش سخت بود.
یادم میاد یه روزی پسرم اخرین مدل ماشین توی ایران رو زیر پا داشت. اما حالا تو خونه نشسته بود و هرازگاهی فقط گوشیش زنگ میخورد و یکی از دوستاش چنددقیقه بعد میومد دنبالش و با هم بیرون می رفتند. کامران مغرور بود. میدونستم تحمل وضعیت بد مالی براش سخته ، فکر کردم شاید بودن کنار دوستاش اونو یه کم از این مشکلات دور کنه و باعث آرامشش بشه غافل از اینکه پسرم کنار یه مشت بچه پولدار فقط با کشیدن حشیش ناراحتی ها و غصه هاشو فراموش می کنه ، نمیدونستم برای کامرانم چه اتفاقی افتاده ، میدیدم لاغر میشه


#ادامه_دارد ...
#تاوان_اشتباه

#قسمت_يازدهم

گفت جشن تولد گرفتیم شاید کامران شب رو خونه ما بگذرونه ، مخالفت نکردم. گفتم بذار راحت باشه
بعد از رفتن کامران شیما زنگ زد و حالمو پرسید. تو شهر غریب گذاشته بودمش ، نگرانش بودم ولی حتی زیاد زنگ زدن و شنیدن صدایش از پشت تلفن برایم هزینه زیادی داشت...

شیما هزینه های زندگی مجردیش رو با فروشندگی تو یه لباس فروشی در میاورد. دختر دردونه ام که یه روزی با دوتا پرستار و معلم های خصوصی زندگی می کرد حالا فروشنده شده. تنها خوشیم اینه که دخترم سر به راهه. خیالم از بابتش راحته .اینا رو به خودم گفتم.کلاسش تازه تموم شده بود و داشت برمیگشت خونه. بهش سفارش کردم مواظب خودش باشه.خوب درس بخونه و اونم همه رو چشم گفت و زود خداحافظی کرد. بعد از قطع کردن تلفن شاید دو ساعتی تو فکر بودم. داشتم به این فکر می کردم که برکت الان چه می کنه کجاس و بچه هاش چطورن؟

که زنگ خونه زده شد... آیفون خراب شده بود کسی نبود درستش کنه ، با زحمت رفتم جلوی در ، چی میدیدم؟ پسرم کامران جلوی در افتاده بود و مثل مار به خودش میپیچید ، بردمش تو خونه. حالش خیلی بد بود ، زنگ زدم اورژانس ، بردنش بیمارستان ، منم پشت آمبولانس نشستم ، وسط راه یادم افتاد من پول ندارم ، روی زنگ زدن به مهوش رو نداشتم ، قبلا برای خرج دانشگاه شیما ازش یک میلیون گرفته بودم و هنوز پس نداده بودم زن مردم بود ، نمیشد توقعی داشت ، به داریوش زنگ زدم.

آدرس بیمارستان رو دادم ، داریوش خیلی زود خودش رو رسوند ،
دکترها تشخیص دادن کامران قرص مصرف کرده
انگار دنیا روی سرم خراب شد ، دوروز بعد کامران مرخص شد ، داریوش با زور اونو برد به یه کمپ ترک اعتیاد ، ظاهرا به حشیش اعتیاد پیدا کرده بود ، چندماه بعد پسرم پاک به خونه برگشت.

تمام هزینه های زندگی رو تو این چندماه داریوش داد ، آخه کیومرث ماه ها است که دیگه نمیاد خونه ، مدتی رو با ته مونده پولاش با زن های هرزه گشته بود و سرآخر برگشته تو همون ویلایی که وسط تنها زمین باقیمونده داشت زندگی میکنه فارغ از اینکه دو تا همسرش چه می کنند. بچه هایش کجا هستند ، انگار زده به سیم آخر... کارش شده چوب روشن کردن و غذاش هم سیب زمینی ذغالی.

اینا رو از کسری شنیدم که یه روز رفته بود دنبال باباش ، کسری دل مهربونی داره ، البته اخرش مجبور شد به حرف من و کیومرث گوش بده و برگرده سر زندگی خودش و بازهم به عروسم بگه ما رفتیم فرانسه زندگی کنیم و به این زودی ها برنمیگردیم


#ادامه_دارد ...
#تاوان_اشتباه

#قسمت_دوازدهم (آخر)

امروز من یک زن 48 ساله ام ، خسته و دل مرده با کوله باری از غم و اندوه ، پسر بزرگم رو فرستادم دنبال زندگیش و تاکید کردم سراغی از ما نگیره که زندگی خودش خراب نشه ، پسر دومم که یه روزی مایه فخر و مباهات من بود حالا بعد از ترک افسرده شده و کنج خونه نشسته ، تنها دخترم هم در شهر غریب و جدا از منه ، امروز از کسی به نام شوهر فقط برای من یه سایه باقی مونده ، یه اسم توی شناسنامه ام ، میدونم اشتباهات زیادی داشتم ، علیرضا مرد کار کردن نبود اما اهل هوسبازی هم نبود... امروز با خودم فکر می کنم کاش مادرم منو برای فرار از فقر شوهر نمیداد

کاش زود تصمیم به طلاق نمی گرفتم ، کاش برای زندگیم می جنگیدم ، کاش گول پول و ظاهر کیومرث رو نمیخوردم...
کاش زندگی دومم رو با چشم باز انتخاب میکردم و روی ویرانه زندگی کسی برای خودم خونه نمیساختم ، میدونم حتی فخر فروشی هایم به مهوش هم اشتباه محض بود ، امروز مهوش با دوتا فرزندش و شوهرش زندگی خوبی داره ، از اون روزهای بی پولی فاصله گرفته اند. دخترش مرسده همونیه که میخواستم یه روزی برای کامرانم بگیرم ، اما امروز حتی نمیتونم حرفشو به زبون بیارم ، کامران من که یه روز همه دخترها برایش عشوه میومدن و منتظر نیم نگاهش بودن حالا یه پسر 25 ساله بیکاره و مسلما اگه حرفی زده بشه مهوش نمیذاره به گوش مرسده برسه...

این روزها دیگه خبری از کیومرث ندارم ، هرازگاهی به شیما زنگ میزنه و حالش رو میپرسه نمیدونم کجا زندگی می کنه. هفت سال از آخرین رابطمون میگذره ، دوسالی هم هست ندیدمش فقط اسمش تو شناسنامه ام یادگاری مونده ، روزهای زندگی سختمون می گذره

اگه داریوش نبود ما تا الان از گرسنگی مرده بودیم ، فقط اونه که بهم یه خورده پول میده
گاهی به گذشته ها فکر میکنم ، چرا اینطور شد؟ چرا ؟ روزها برای پریوش می گذرد البته با همان اشتباهات محض

از کیومرث خبری نیست ، شیما شهرستانه و من تنها اینجا مینویسم...

#پایان
نویسنده: پریوش